عاشق
قانون تو تنهایی من است و تنهایی من قانون عشق بی رحمانه مرا تنها گذاشتی
خیلی وقت ها آدم جوری دلش میگیره هیچ شونه ای هم براش نیست و هیچکس نیست که گریه هاشو بشنوه بعضی وقت ها آدم چیزی میبینه که میگه کاش هیچوقت ندیده بود ولی میبنه و دنیاش یکدفعه خراب میشه کاش آدما می تونستن همه چیزو ندید بگیرن و بگن بیخیال اگه اینجور می شد دیگه تنها نبودن ای کاششششششششششششششششششش " شاید اگر انسانیت مارک دار بود خیلی از آدمها به تن میکردند....! "
پسرک و دخترک مشغول بازی بودند... پسرک یک سری کامل تیله داشت و دخترک چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر به دختر گفت : من همه تیله هامو بهت میدم؛ در عوض تو همه شیرینیهات رو به من بده ! دختر کوچولو قبول کرد اما پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش برداشت و بقیه رو به دختر کوچولو داد...! اما دختر کوچولو در کمال صداقت و طبق قولی که داده بود تمام شیرینیهایش را به پسرک داد... آن شب دختر کوچولو با آرامش تمام خوابید و راحت خوابش برد ولی پسر کوچولو نمی توانست بخوابد ، چون به این فکر می کرد که همانطور که خودش بهترین تیله اش را یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل او مقداری از شیرینیهایش را قایم کرده و همه شیرینی هایش را به او نداده ...!!!
نتیجه داستان : عذاب وجدان همیشه متعلق به كسی است كه صادق نیست اما آرامش سهم كسی است كه صادق است... لذت دنیا متعلق به كسی نیست كه با آدم صادق زندگی می كند بلکه آرامش دنیا سهم كسی است كه با وجدان صادق زندگی میكند... داستانی از پائولو کوئیلو
زهراست ، یادگاری نور خدای من خورشید صبح و ظهر و غروب سرای من پرواز می کنیم از این خانه تا خدا من با دعای فاطمه او با دعای من ما نور واحدیم ، نه فرقی نمی کند من جای او بتابم یا او جای من مست تجلیات خداوندی همیم من با خدای اویم و او با خدای من یک طور حرف می زند انگار بوده است در ابتدای خلقت و در ابتدای من دنیا ! تمام آنچه که داری برای تو یک تار موی خاکی زهرا برای من کاری که کرد فاطمه کار امام بود زهراست پس علی من و مرتضای من ما یک سپر برای جهازش فروختیم چیزی نبود تا که بمیرد به پای من هر شب دلم به گفتن یک فاطمه خوش است از من مگیر دلخوشی ام را خدای من
شمـع وجود فاطمـه سوسو گرفتـه است شب با سکوت بغض علی خو گرفته است آتـش گـرفت جـان علی با شرار آه وقتی که از ولی خدا رو گرفته است در دست ناتوان خودش بعد ماجرا این بار چندم است که جارو گرفته است قلب تمام ارض و سماوات و عرش و فرش یک جـا بـرای غـربـت بـانو گـرفته است حـتی وجـود میخ و در و تـازیـانـه ها عطر و مشام از گل شب بو گرفته است بـا ازدحـام مـوج مخـالف بیـا ببین کشتی عمر فاطمه پهلو گرفته است *** مردی که بدر و خیبر و خندق حماسه ساخت سـر در بغــل گـرفتــه و زانــو گـرفـته است
عشق ارمغان دلدادگیست و این سرنوشت سادگیست.
چه قانون عجیبی! چه ارمغان نجیبی و چه سرنوشت تلخ و غریبی!
که هر بار ستارههای زندگیت را با دستهای خود راهی آسمان پر ستاره کنی
و خود در تنهایی و سکوت با چشمهای خیس از غرور پیوند ستارهها را به نظاره نشینی
و خاموش و بی صدا به شادی ستارههای از تو گشته جدا دل خوش کنی
و باز هم تو بمانی و تنهایی و دوری…
می خواهم برایت بنویسم. اما مانده ام که از چه چیز و از چه کسی بنویسم؟
از تو که بی رحمانه مرا تنها گذاشتی یا از خودم که چون تک درختی در کویر خشک،
مجبور به زیستن هستم.
از تو بنویسم که قلبت از سنگ بود یا از خودم که شیشه ای بی حفاظ بودم؟
از چه بنویسم؟
از دلم که شکستی، یا از نگاه غریبه ات که با نگاهم آشنا شد؟
ابتدا رام شد، آشنا شد و سپس رشته مهر گسست و رفت و ناپیدا شد.
از چه بنویسم؟
از قلبی که مرا نخواست یا قبلی که تو را خواست؟
شاید هم اگر در دادگاه عشق محاکمه بشویم،
دادستان تو را مقصر نداند و بر زود باوری قلب من که تو را بی ریا و مهربان انگاشت اتهام بزند.
شاید از اینکه زود دل بسته شدم و از همه ی وابستگی ها بریدم تا تو را داشته باشم
به نوعی گناهکاری شناخته شدم.
خسته و سرگردان ، تنها و بی کس
گوشه اتاق تاریکم نشسته ام ،
مثل هرشب تنها همدمم را در آغوش کشیده ام .
او کیست ؟
دو زانوی من ....
آری من دو زانوی خویش را در آغوش کشیده ام و او را میفشارم ،
تا حس سفر در دلم همیشه تازه بماند .
آری دو زانوی من همیشه مرا در یافتن عشق و حقیقت همراهی کردند ،
اما هیچگاه آن را نیافتم .
درها همه بسته بودند ،
قلبها یخ زده و توخالی.......
حال می خواهم بگویم .... فریاد بزنم ..... ناگفته ها را بازگو کنم .....
اما برای که ؟ اما برای چه؟
جز این دو زانوی من چه کسی است تا مرا دریابد.....؟
چه کسی است تا من بتوانم
با او از عشق و دوست داشتن بگویم .....؟
آرای به راستی که هیچ کس نیست .....
هست؟
من تنها هستم ، تنهای تنها ....
شاید فقط تنهایی مرا بفهمد .... شاید تنهایی بتواند
داغ تنهایی را در من آرام کند!
این دو زانوی من،
که هرگز مرا تنها نگذاشتند ،
اکنون خسته اند ، حس رفتن ندارند ،
می خواهند در آغوش من بمانند....
تنهایی تنها کسی بود که من می توانستم برای او آرام آرام اشک بریزم .....
وآنگاه
آرام و بی صدا زانوهایم در آغوش من به خواب می رفتند
و من در آغوش سرد تنهایی.
تنهایی با همه رفافتش،
تک تک رویاهای مرا سوزاند،
رویای عشق را .... رویای فردا را....
اکنون من تنها هستم ... تنهای تنها
در اتاق تاریکم .....
پس ای تنهایی با من بمان ،
De$ign:khanoomi |